تهران امروز: اتفاقها، حادثه ميشوند جلوي دبيرستان يگانه منطقه 11، صداي خندهها چندان طبيعي بهنظر نميرسد، هول و هراس در هوا جريان دارد، دستهايي بيدليل توي هوا تكان ميخورند، بيش از اندازه نگاهها سر ميخورند روي جزوههاي امتحاني و توي چشمهاي همكلاسي. شوخيها هست اما شكلش تغيير كرده، كولهها روي شانهها مدام جابهجا ميشود.
صبح است و خورشيد به زور خودش را از زير مه صبحگاهي نشان ميدهد و نيم ساعت مانده به امتحان زبان انگليسي دختركان دبيرستاني ميخواهند كلمات را هورت بكشند بالا، يكهويي. هول هست، اما سرما آنقدر كه بايد باشد نيست. دختري با لباس سرمهاي و مقنعهاي كه با سربندي چسبان حجاب را كامل كرده از دور ميآيد و ها ميكند به سرانگشتاني كه در اين هواي پاييززده زمستاني نبايد اينقدرها هم يخزده باشد.
امتحان ساعت هشتونيم شروع ميشود اما بچهسرويسيها انگار زودتر آمدهاند. جزوهها توي هوا ميان كيفهاي كولي پيچوتاب ميخورد، نيمساعت بعد جلسه امتحان شروع ميشود، بچهها قرار است روي صندليهايي كه صداي چيدهشدنشان تا دم در حياط هم ميآيد، شنيده ميشود.
هيچكس جدي نميگيرد وقتي كاغذهاي كوچك را ميدهم تا امتحان را توي يك پاراگراف و حتي يك جمله تعبير كنند. «خوابزده شدي خانم! امتحان داريم، مگر تو زندگيات هيچوقت امتحان ندادي؟» بعضيها مطمئنتر و آرامترند، ميگويند «نه!» اما نه از روي عجلهاي كه دارند، انگار ميترسند كلمات انبارشده توي ذهنشان، درست جلوي پيشاني سر بخورد روي ورقههاي سفيد و كوچكي كه به آنها تعارف ميكنم و معلوماتشان ته بكشد، اما بعضيها هم كار از كارشان گذشته و اميد به خير ندارند روز پنجشنبهاي و زندگي را از سوي ديگرش مينوازند. يكياش ليلاست كه ميگويد كه از خير فاميليام بگذر. كاغذ را ميگيرد سرپايي ميگذارد روي ديوار و بيخيال اينكه ممكن است خودكارش توي سربالايي ننويسد، مينويسد: «كاش هيچوقت قرار نبود امتحان بدهيم. كاش هيچ درسي به آخر نميرسيد و هيچ فصلي تمام نميشد، امتحان را دوست ندارم.»
او اسم خاصي دارد: «ننويس اسممرو، اسم من يكجوريه كه اگه اسم مدرسهام هم بيايد معلوم ميشود كه كيه. بيخيال اسمم شو تا برات يه چيز خوب بنويسم.» بيخيال اسمش ميشوم اما نشانه ميگذارم. قد بلندتر از همكلاسيهايش، انگشتاني بلند و باريك با خودكاري اكليلي. مينشيند كنار جدول خيابان، جلوي مدرسه و همانطور كه نگران تعداد جملههاست،مينويسد: «مجبور شدم ديشب، نصف كلمات را توي حمام خانه حفظ كنم. خانه ما كوچك است و برادر شيطاني دارم كه روي جزوهها و كتابهايم خط ميكشد.
خانه ما آپارتماني 60متري است. بهنظر شما توي همچين آپارتماني و با يك اتاق ميشود از زبان انگليسي نمره آورد. من اين را مدام به مشاور مدرسه ميگويم. او حرفم را قبول نميكند و ميگويد، توي اين دوره و زمانه همه اين مشكلات را دارند و بايد با اينها يكجوري بسازي. من ميسازم، شما دعا كن از زبان نمره بياورم. همينجا بمانيد. بعد از جلسه اگر امتحانم خوب شده بود، يك شيريني مهمان بنده، تورو خدا دعا كن.» دعا ميكنم براي دخترك كه مينويسد و با سرعت ميدود سمت حياط مدرسه. ورود به مدرسه براي غريبهها ممنوع است مخصوصا وقت امتحانات. اين را سرايدار مدرسه جلوي در ميگويد و پا به پا ميشود. هرچه ميگويم و ميبافم، متوجه نميشود كه صبح اول وقت با بچهمدرسهايها چهكاري ميتوانم داشته باشم: «ميتونيد روي اين برگه يك جمله بنويسيد در مورد امتحان دادن.»
گونههاي برآمده سرايدار ميانسال دايره ميشود و هزار جور سوال ميكند كه شايد اداره برايش مشكلي پيش بياورد. بعد از اطميناندادنهايي كه خودم هم چندان به آنها اعتمادي ندارم، سرايدار روي كاغذك مينويسد: «امتحان بد است.»
بچهها يك لحظه هراس امتحان را فراموش كردهاند و ريختهاند روي سر سرايدار تا امتحان را از تعبير او بشناسند: «ميخواي بهت تقلب بديم.». «ايول خانم محيطي، معروف ميشيها.» «از اين كارا بلد بودي و ما نميدونستيم.» «بنويس ما چه بدبختي ميكشيم توي امتحان.» «دستور بده بيخيال امتحان ممتحان بشن. فقط بياييم مدرسه.» درخواستها براي نوشتن بيشتر ميشود. ميل به فرافكني هراسي كه قلب نورستهشان را رها نميكند.
شايسته با امضاي بسيار هنرمندانهاي مينويسد: «ميگفتند قراره آموزش و پرورش بيخيال برگزاري امتحانها بشه، چي شد. ميترسم وقتي اين كارو بكنه كه درس و مشق ما هم تموم شده باشه، قرار گذاشته بوديم كه با بچهها لحظه كنسل شدن امتحانها رو جشن بگيريم اما انگار به عمر مدرسهاي ما قد نميده.»
هستي اما انگار همين امروز صبحي قرار گذاشته زندگي را جور ديگري نگاه كند: «موضوع كمه، شما اومديد سراغ امتحان. مثل اينكه خبرنگارها سوژه كم آوردهاند. بيخيال خانم! بياييد در مورد محبت صحبت كنيد. با حالتره، حرفهاي بيشتري هم داريم كه در موردش بزنيم، امتحان رو ولش كن.»
دخترك با خندهاي كه انگار از ته وجودش بلند ميشود، جلو ميآيد و كاغذهاي تكه، تكه را نشان ميدهد: «ايول خانم، شما هم كه كاغذ كوچيك داريد، قرض بده تقلب بنويسيم. امتحان بيتقلب كه امتحان نيست. بابام ميگه دانشآموزي كه بلد نباشه تقلب كنه يه چيزي حتما كم داره.» او وقت ندارد كه روي كاغذ من چيزي بنويسد: «به جاي نوشتن روي كاغذ شما، دو تا پركاغذ ديگه تقلب مينويسم، بلكه نمره بيارم.»
لباس سورمهايها در فضاي آشفته امتحاني توي حياط ميآيند و ميروند و كلمات را بلندبلند تكرار ميكنند. بعضيها هم اشكال درسي حل ميكنند يا به قولي «درسخوانهاي كلاس». معلمها يكي يكي سر ميرسند. نه نگرانند و نه هول امتحان دارند: «ديگه از ما گذشته، ما استرسمان تمام شده، حالا نوبت اين بچههاست. بالاخره اين هم بخشي از زندگيه.»
معلمها حاضر نيستند روي كاغذها چيزي بنويسند. اصرار و التماس بيفايده است.
آنها نگرانند، همان نگراني سرايدار، هزارجور قول و قرار ميگذارم تا يكي بالاخره خودكار آبياش را بيرون ميآورد: «اين سبك برگزاري امتحان به نظر من باعث افزايش يادگيري بچهها نميشود. اين همه ترس بيفايده است. كاش يكنفر طرحي ميداد كه اضطراب امتحان در مدارس تمام ميشد.
بسياري از مدرسهگريزي بچهها به اتفاقاتي كه در شبهاي امتحان و جلسات برگزاري امتحان ميافتد، برميگردد.» خانم معلم دور ميشود. بوي امتحان توي فضا قل ميخورد و به صندليهايي كه توي سالن با فاصلههاي زياد چيده شده، ميرسد. خانم معلمها كارتهاي مخصوص را به گردن آويزان ميكنند و لحظهاي بعد بچهها روي آن صندليها مينشينند؛ صندليهايي كه انگار هر كسي روي آن مينشيند دلش ميخواهد عطاي آن را به لقايش ببخشد، صندليهايي به نام امتحان.
|