مرگ در ساعت صفر!؟

       

 مرگ در ساعت صفر!؟

سايت سونی کارت بيست     شماره خبر : 2583    خوانده شده : 4139 مرتبه     انتشار : 12/3/1389    ساعت : 09:27


    مطلب حاضر سرگذشت فردی است که با ادعای ارتباط با عوالم غیب و در پس پرده لفاظی و سخن‌پراکنی، عده‌ای جوان خام را در دام خود انداخته و چنان در روش‌ها و آموزش‌های باطل خود اصرار می‌ورزد که موجب خودسوزی یکی از این جوانان و فوت غم‌انگیز نامبرده می‌شود.

به گزارش "تابناک" آقای «ح.ن» که پس از این واقعه، بازداشت و مدتی در زندان بوده و به علت اعمال خلاف منافی عفت با یکی از دختران حاضر در کلاس، مجبور به عقد نامبرده می‌شود، پس از آزادی با وقاحت تمام، بار دیگر اقدام به راه‌اندازی کلاس‌های گذشته کرده و حتی متأسفانه یک بار نیز در رسانه ملی حضور داشته است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت دوم و پایانی مباحثه خبرنگار «تابناک» با این مدعی است، بدون هیچ کم و کاستی. قضاوت با شما:

... ماه ها گذشت و زندگی و دغدغه هایش فاصله ای میان من و این کلاس ها انداخت و بالطبع از آن دختر جویای حقیقت که به چنین سرابی گرفتار آمده بود خبری نداشتم. تا اینکه شبی یکی از افراد همان کلاس مثنوی پژوهی تماس گرفت و خبر از خودسوزی اش داد، که او برای همیشه خاموش شده است.

چند وقتی است که از مرگش می گذرد. مرگ دانشجوی ادبیاتی که آرزویش بود که نویسنده شود. او را نیز چون تمام مردگان در پارچه ای سفید پیچیده و در کلبه کوچک گلی اش به خاک سپردند و گذشت.

بعدها وقتی برای دیدار دوباره اش به بهشت زهرا رفتم، در کنار قبرش، تنها سکوت بود و من، که بر بالینش نشسته بودم. مانند همان هفته آخر که در بیمارستان شهید مطهری با بدنی باندپیچی شده، من بودم و سکوت و بالین خاموش او و انگشتی که بیرون از باند مانده بود. پیکرش را که باندهای سفید در بر گرفته بود و از صدایش نیز ناله ای نمانده بود، اما اشکانش، هنوز جاری! تنها اشکانش بود که تغییری نیافته و به همان زلالی روزهای اول دانشگاه برای نمره های نه چندان مهم درسی بود.

پیکرش را که آتش به خاکستری تلخ تبدیل کرده بود و از آن غزال خرامان تنها گوشت و پوستی مانده بود که در آتش سوخته بود و اما افکارش، هیچ تغییری نکرده بود. در روی تخت بیمارستان نیز به دنبال اثبات حقایقی بود که باور داشت و در حلقه چشمان پلک سوخته اش، تو را به سرزمین مقدس رویایش می خواند تا باور کنی که او و مرشدش راست می گوید و بس!

راست می گفت!؟ زندگی اش سراسر زجر بود و سرد!؟ و حیرانی، تنها نصیب و بهره اش از تمام ذات هستی!؟ اما این حس جسارت چه توانی برای جستن و یافتن به او داده بود. دانشجوی ترم اول ادبیات بود، اما دو دفتر که اشعارش را در آن ثبت کرده بود، با کتاب قطوری به نام مثنوی مولوی همواره همراهش بود. کتابی که با اینکه جزو دروس درسی ترم های بعد بود اما، از همان زمان برایش مسأله ساز شده بود. می گفت اکثر اشعار این کتاب را در حافظه گنجانده و بسیاری از شرح های اساتید بزرگ را بارها خوانده است.

یاد آن کلاس افتادم کلاسی که از روی کنجکاوی چند بار در آن شرکت کردم، اما برایم آن چنان که او می گفت جذاب نبود. نمی فهمیدم این کلاس و به خصوص آن استاد شوخ و شنگ، چرا برای او جذاب بود!؟ اما نوشته هایش را می دیدم که هر روز قطورتر می شد و رنگ چهره اش را که پریده تر!! می گفت از بی خوابی های شبانه است که برای خواندن کتاب ها و نوشتن مطالب صرف می شود.

مرگش را هیچ کس باور نکرد جز همان استاد مثنوی پژوه که پس از او شاگردان و مریدان بسیار دیگری را به جای او نشاند. و دیگران از ترس بی آبرویی سکوت کردند و ...!

با این که زمانی از آن ماجرا می گذرد اما هر موقع از فرقه های نوظهور عرفانی یا کلاس های درس مثنوی پژوهی خبری می شنوم به یاد چهره معصومش می افتم که همچنان لبخند می زند.

مهم نبود برای چه و چگونه جان سپرده بود مهم این بود که مرده بود. مرگی که هنگامش نبود! او تنها 24 سال سن داشت و تازه ابتدای راه بود. راهی که نامش زندگی بود.

ماجرای او نیز چون تمام ماجراهایی بود که این روزها بر جامعه جوان ما حاکم شده و بسیاری از آنان را در خود غرق نموده است. مرشدانی که راه خویش را گم کرده اند و در این گمگشتگی تلاش می کنند که دیگران را به راه بیاورند!! تا از این راه، نانی به دست آورده و ضعف های شخصیتی خویش را علاج سازند. مرشدانی که یک روز ادعا می کنند که استاد شده اند و مثنوی را به تمامی درک کرده اند و روز دیگر، لباس مرشدی به تن کرده و مرید می طلبند تا راه عشق را دریابند!!

گاهی تا جایی پیش می روند که لباس خضر به تن کرده و ادعا می کنند که می دانند سرچشمه آب حیات کجاست و می توانند دیگران را به مقصود برسانند و از این راه است که بسیاری از سرمایه های انسانی این مرز و بوم را به یک جا دعوت به سراب می کنند! سرابی که خود بارها و بارها تجربه کرده و پایانش را می دانند. پایان این سراب چیزی جز تناقض و برگشت به زندگی بشری نیست. برای انسانی که تلاش می کند یک شبه راه صد ساله را بپیماید چه چیزی جز یاس باقی خواهد ماند و مغز کوچک اینان چه چیزی را جز، بازگشت به زندگی حیوانی خواهد یافت؟

اینان انسان های هستند که از ناآگاهی و بی خبری دیگران استفاده کرده و آنان را به غلامان حلقه به گوش خویش تبدیل می کنند تا از این راه به راه سعادت رهنمونشان کنند، حال آنکه خود می دانند که راه سعادت آن نیست که اینان می گویند. اما برای رسیدن به بسیاری از مقاصد اقتصادی و اجتماعی و حتی سیاسی لازم است که گروهی سیاهی لشکر پدید آیند تا دفتر کار آنان که اکثرا در منازل شخصی مریدان تشکیل شده، خالی نماند و امور آن چنان که آنها می پندارند ادامه یابد.

سال هاست که این شیاطین با خرقه های صوفیان به قلندری پرداخته و در لباسی از فرهنگ، وقت و توان جوانان این مملکت را که سرمایه های انسانی این مرز و بوم هستند، وحشیانه به تاراج می برند و آنان را در حیرتی عمیق فرو می برند و با این کار، سال ها بر کرسی ریاست و مرشدی خویش نشسته و بر اهداف پلید خویش دست می یابند و هیچ کس نیست که بر آنها نظارت کند!

بسیاری از آنان، با وجود پرونده های بسیاری که از اغفال دختران و زنان و ایجاد روابط نامشروع و اختلاس های کلان مالی در دادگاه های مختلف کشور دارند، هممچنان به تدریس و تشویق جوانان پرداخته و سوابق سال های زندان خویش را به مسائل سیاسی نسبت می دهند و خود را جزو آزادی خواهان قرار می دهند و از این راه خود را به شخصیت های بزرگ اجتماعی تبدیل می کنند تا اذهان جوانان پر شور و شوق این مملکت را شستشو دهند و به اهداف خود که همان تبلیغ بنده پروری و نفی آزادی بشر است دست یابند. در این میان بسیاری از جوانان به دلیل وجود مشکلات مختلف سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی موجود در کشور به این گروه ها گراییده و عمر و وقت خویش و گاهی جان خویش را از دست می دهند.

به نظر می رسد سکوت در برابر چنین گروه ها و فرقه هایی نه تنها موجب به وجود آمدن دین زدگی و عرفان زدایی در نسل جوان این مرز و بوم شده بلکه موجب از بین رفتن سرمایه هایی می شود که شاید دیگر جبران نشود. نسل جوان هر کشوری سرمایه های انسانی است که باید بر روی آنها سرمایه گذاری کرد تا برای آینده کشور مفید باشند و در صورت فراموشی این نسل، چیزی جز نابودی برای کشور نخواهند ماند.