در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد. گفتم چرا رها کردی؟ گفت : بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند. بعد خاطره ای تعریف کرد. گفت : آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم : لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم.
به نقل از : دوست دوران دانشجویی
*****
خاطره دو :
رفتار دکتر به گونهای بود که آدمها را به مسائلی راغب میکرد. خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از یکی دو سال که با رفتار ایشان آشنا میشدند چادری میشدند.
به نقل از : شاگرد شهید
*****
سه شنبهها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان میرفتیم فوتبال. یک روز هندوانهای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه! در حالیکه هنداونه پس از تشنگی و بازی خیلی میچسبد و نماز هم هنوز اول وقت بود
به نقل از : دوست شهید
|